دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.


به دست آهن تفته کردن خمیر


به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد


تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به تایی بساز


تا نکنی پشت به خدمت دو تا